مرور حرفهای پرویز مسجدی پس از درگذشتش
افق فرهنگی: مجتبی نریمان، ناشر و مدیر مجله نوپا سالها پیش همراه فرخنده آقایی، داستاننویس مصاحبهای با پرویز مسجدی، داستاننویسی که به تازگی از دنیا رفت، داشتهاند که متن این مصاحبه برای انتشار در اختیار ایسنا قرار گرفته است.
مشروح این گفتوگو در پی میآید:
متولد چه سالی هستید؟ تهران به دنیا آمدید یا آبادان؟
بنده متولد ۱۳۱۷ هستم و در تهران به دنیا آمدم.
دوران تحصیل خود را در تهران گذراندید؟
من تا ششم ابتدایی در تهران مدرسه صابر درس خواندم. سال ۱۳۳۲ همراه خانواده به آبادان رفتم. سالهای فقر و بیکاری بود. از سراسر ایران برای کار به آبادان میآمدند. من دیپلم را در آبادان دبیرستان رضا گرفتم. سپس در خرمشهر از مدرسه عالی بازرگانی فارغالتحصیل شدم.
برای کار به آبادان مهاجرت کردید؟
پدرم در شرکت نفت کار میکرد و خودم در بانک بیمه بازرگانان کار میکردم.
یادداشتهایی که در خرمشهر جا ماند
از چندسالگی شروع به نوشتن کردید؟
درست یادم نیست از کِی شروع به نوشتن کردم. یادم هست که هنوز به سربازی نرفته بودم. پس باید شانزده هفده ساله بوده باشم. بیشترِ شبها با دوستان قرار میگذاشتیم و نوشتههای خود را رد و بدل میکردیم. یک کیف سامسونیت داشتم که پر از یادداشت بود. خیال داشتم وقتی بازنشسته شدم، از این یادداشتها برای نوشتن استفاده کنم. اما همان یادداشتهای جوانیام را که مضمون فلسفی هم داشت زمانی که در خرمشهر جنگ شروع شد به همراه همۀ زندگیمان جا گذاشتیم. در همان سال ها یعنی سال ۱۳۳۹ داستان دیوار را در مجله اطلاعات جوانان چاپ کردم. چند جلد کتاب جایزه گذاشته بودند که نرفتم بگیرم. داستانی هم بهنام جنگ همانجا چاپ شد.
بعد از جنگ به خرمشهر برنگشتید؟
چرا. خرمشهر که یکی از زیباترین شهرهای ایران بود، اما به ویرانهای تبدیل شده بود. با تأسف دیدیم که عراقیها خانۀ ما را تبدیل به خاکریز کرده بودند و هیچ چیز باقی نمانده بود. خانۀ ما در محله سیزده دستگاه نزدیک به گمرک خرمشهر بود.
همدورهایهای شما چه کسانی بودند؟
نسیم خاکسار، ناصر موذن، نظام رکنی که شاعر بود و عدنان غریفی، که هم شاعر بود و هم نویسنده.
چگونه وارد فضای ادبیات شدید؟
در سالهای ۴۷ و ۴۸ جُنگهای ادبی زیادی منتشر میشد. در اهواز جُنگ صدا. در اصفهان جُنگ چاپار در رشت جُنگ بازار و در آبادان هم جُنگ هنر و ادبیات جنوب که زیر نظر من بود. در آن سالها، کنار شط خرمشهر دکههایی بود که چای و قلیان داشت و گاه شام مختصری مثل نیمرو برایمان درست میکرد. صاحب یکی از این دکهها شباهتی به نیما یوشیج داشت. بچهها اسم آنرا گذاشتند دکه نیما. شبها آنجا جمع میشدیم و در مورد ادبیات صحبت میکردیم. یک کتابفروشی هم در اهواز بود به نام کارون. دوستان جمع میشدند آنجا و نقد کتاب میکردیم. اما بعدها فهمیدیم شاگردش ساواکی بود و بچهها را لو داد. در آن جلسه تصادفاً من نرفتم اما باقی بچهها را گرفتند از جمله نسیم خاکسار و ناصر موذن و عدنان غریفی که دو سال زندانی کشیدند.
اولین داستانتان را در چندسالگی نوشتید؟
اولین داستانم را در حدود بیستسالگی نوشتم. آبادان بودم، با پسرخالهام قرار میگذاشتیم و داستانهایی را که مینوشتیم برای همدیگر میخواندیم.
صدای صاحبخانه به خاطر کتاب خواندنم درآمد
چه شد که به ادبیات علاقهمند شدید؟
از همان کودکی علاقه به کتاب خواندن داشتم و یکی از کتابهایی که در جوانی خواندم و مجذوب آن شدم (اعدام یک جوان ایرانی در آلمان) بود. یک کتاب جاسوسی و جذاب بود. از آن به بعد بهطور مرتب کتاب میخواندم و چون پول کافی برای خریدن کتاب نداشتم کتاب کرایه میکردم و میخواندم. یادم هست از شب تا صبح کتاب میخواندم. صدای صاحبخانه درآمده بود که پول برق زیاد میشود آنقدر که این لامپ تا صبح روشن هست. خواهرم بعد از ساعت ده شب چراغ گردسوز برایم روشن میکرد و تا دیر وقت شب کتاب میخواندم.
آیا سبک یا رویکرد خاصی در داستاننویسی مورد توجه شما بوده است؟
بله. سبک رئالیسم را میپسندم و به روایت دوستان نقدنویس، نوشتههایم در راستای سبک رئالیسم است.
کدام نویسنده را بیشتر دوست داشتید و کتابهایش را میخواندید؟
نویسندگان مورد علاقهام بالزاک، دیکنز، آلن پو و کافکا هستند، از نویسندگان ایرانی صادق هدایت، صادق چوبک، بزرگ علوی، محمود دولتآبادی و… را دوست دارم و آقای احمد محمود که از دوستان نزدیک من بودند و با هم رفت و آمد داشتیم. آشناییِ ما در تهران توسط ناصر موذن اتفاق افتاد.
رابطه شما با سینما چگونه بود؟
من در آبادان هر شب به سینما میرفتم بهخصوص سینما تاج که مال شرکت نفت بود. اکثر فیلمهای معروف دنیا را دیدهام. با کارگردانان نامی آشنایی دارم و آثارشان را دیدهام. هنوز هم سینما را دنبال کرده و فیلمهای مطرح خارجی و ایرانی را میبینم.
فضای آبادان آن سالها که نویسندگان زیادی در آن فضا و آن سالها متولد شدند چه تأثیری در این شکلگیری داشت؟
آبادان شهر زندهای بود. زمانی نبض ایران بود. شور و هیجان و زندگی در آن جریان داشت. ما همیشه لب شط تا پاسی از نیمه شب مشغول حرف زدن و نقد کردن بودیم. من فضای آبادان را خیلی دوست دارم و در نوشتههایم خوب توصیفش میکنم.
شما آبادانی محسوب میشوید. آبادان چگونه در آثارتان متبلور میشود؟ صنعت نفت از چه وجهی تأثیر بیشتری بر شما داشته؟
آبادان در سالهای بیستوهشت و بیستونه که من به خاطر میآورم، شهری بود که به شدت تحتتأثیر صنعت نفت قرار داشت. پالایشگاه آبادان حاکم مطلق شهر بود. وقتی صبح فیدوس پالایشگاه به صدا درمیآمد، آبادان بیدار میشد. سیل عظیم کارگران به طرف گیتهای پالایشگاه روان میشدند. کارگران با دوچرخههایی که سفرتاس غذا به دستۀ آن آویزان بود برای وارد شدن به پالایشگاه به گیتها هجوم میبردند. جمعیت کارگران که امواج انسانی آن به تظاهرات وسیعی میمانست، شهر را به جنبش درمیآورد و بعدازظهر که فیدوسِ پایان ساعت کار به صدا درمیآمد همین وضع برعکس اتفاق میافتاد. کارگران پانزده روز یکبار حقوق میگرفتند. گردش اقتصادی آبادان تحتتأثیر مستقیم حقوق پرسنل صنعت نفت بود. به این حقوق پانزده روز یکبار «معاش» میگفتند. همۀ کاسبهای آبادان برای رسیدن به روز معاش، لحظهشماری میکردند. کارگران بعد از گرفتن معاش به خرید میپرداختند. از موادغذایی تا کفش و لباس و سایر مایحتاج. بدیهی است که زندگی سراسر رنج و کار کارگران صنعت نفت در روحیه و نوشتههای من تأثیر مستقیم داشت. اغلب داستانهای من از زندگی کارگران الهام گرفته. به عنوان نمونه داستان کوتاه من به نام «چاووش» از وضعیت ناشی از طرح دکتر اقبال معروف به «سالی دو ماه» که به کارگران لطمه زد الهام گرفته. چاووش نام کارگری از اهالی جهرم است که اکنون شامل طرح سالی دو ماه شده. در داستان آخرین روزی که چاووش در پالایشگاه حاضر میشود، وصف شده است. نگاهی به زندگی کارگرانی که مشمول طرح «سالی دوماه» شدند عمق فاجعۀ ناشی از این طرح را نشان میدهد. کارگرانی که سالها عادت داشتند صبح با صدای فیدوس بیدار شوند و به پالایشگاه بروند، ناگهان خلع سلاح شدند. آنها تخصصی برای بازار آزاد کار نداشتند. کاسبی هم بلد نبودند. ناگهان و ناباورانه، اطمینان دریافت معاش را از دست دادند. بسیاری از کارگران در کمتر از یک یا دوسال بعد از سالی دو ماه شدن، مردند. بعضی چند صباحی به سیگار و کبریتفروشی پرداختند. پولی که بابت سالی دوماه گرفتند (حدود سیهزار تومان آن روز) را خیلی زود از دست دادند و مهمتر از همه خانۀ سازمانی را ناچار تخلیه کردند و بیسرپناه شدند. همین غصه کافی بود که آنها را از پای درآورد.
پالایشگاه آبادان، شهر را عملاً به سه ناحیه متفاوت تبدیل کرده بود. محوطۀ بریم که مختص کارمندان بلندپایه بود. آنها باشگاه نفت را داشتند که جز کارمندان سطح بالا کسی را در آن راه نمیدادند و به همین ترتیب سالن اَنِکس که برای جشنها و میهمانیها بود و فروشگاههای مخصوص مثل آلفی. بعد منطقه بوارده بود که خانۀ کارمندان پایینرتبهتر آنجا قرار داشت. با باشگاه گلستان که اغلب «گاردن پارتی» در آن اجرا میکردند و از خوانندگان معروف دعوت میکردند برنامه اجرا کنند. این کارمندان متوسط هم فروشگاههای مخصوص به خود را داشتند که اجناس خاص با قیمت کمتر ارائه میدادند. بعد هم از تانکی دو تا ایستگاه دوازده منطقهای بهنام «کواترا» برای خیل عظیم کارگران بود که بیشتر به اردوگاههای زمان جنگ شباهت داشت. خانههای دو اتاقه و سه اتاقۀ تماماً سیمانی که در گرمای تابستان آتش از آنها متصاعد میشد. باشگاهی بهنام باشگاه بهمنشیر هم برای خالی نبودن عریضه برایشان درست کرده بودند و فروشگاههای حقیری که به تعاونی معروف بودند.
این وضعیت باعث اعتراض کارگران نمیشد؟
کارگران شرکت نفت انگلیس و ایران که پس از مبارزات کارگران به شرکت نفت ایران و انگلیس تغییر نام داد، اغلب با برپایی میتینگ، اعتراضات خود را اعلام میکردند. برای قطعی شدن «هشت ساعت کار در روز»، برای وسیله ایاب و ذهاب و سرویس، برای بیمه شدن. برای گرفتن یک قالب یخ در گرمای کشندۀ آبادان و برای خیلی از ضروریات اعتراض میکردند. مهمترین اعتراض آنها که مسنترها حرفش را میزدند و خاطراتش را تعریف میکردند، اعتصاب سراسری تأسیسات نفتی بود که میگفتند در میتینگ میدان هاستل چند کشته و مجروح هم داده بودند. در دوران من هم میتینگهایی در اعتراض به شرایط کار، در میدانی معروف به میدان «گوسفندفروشها» که نزدیک سینما تاج بود و در جلوی منطقۀ احمدآباد قرار داشت برگزار میشد که گاه به زدوخورد میانجامید.
آیا هنوز هم اگر قرار باشد زمانی در مورد تأثیرات نفت بنویسید نگاهتان مانند محتوای رمان «جزیره» است؟
خیر حتماً متفاوت خواهد بود. اولاً فضای کشور بعد از انقلاب پنجاهوهفت متفاوت شده. اگرچه سانسور به شکلهای دیگر بر ادبیات حاکم است ولی زهرِ دوران حاکمیت ساواک را ندارد. دوماً پالایشگاه و کلاً صنعت نفت دیگر آن سیطرۀ بلامنازع را که بر شهرهای خوزستان بهخصوص آبادان و مسجدسلیمان و سایر شهرها داشت، از دست داده است. پالایشگاه خلاصه شده. تولیدش کمتر شده و لولههای مختلف نفت از چاههای نفت امیدیه آغاجری و هفتگل و سایر مناطق، یکسره به «گوره» میرود. از گوره به گناوه و از گناوه با لولهای از زیر آب به خارک و از آنجا هم به کشتیهای نفتکش. بنابراین بیشر اتوماتیک شده و تعداد کارگران کم شده است. ولی بنده وقتی به نوشتن فکر میکنم، بیشتر مد نظرم همان سالهاست. در فضای مناطق کارگری مثل تانکی دو، منازل «شیروانی قرمز» نزدیک کفیشه، ایستگاه شش و ایستگاه دوازده. اینها ملکۀ وجودم است و اغلب در همین راستا مینویسم. پالایشگاه آبادان اگرچه ابهت آن سالها را ندارد ولی هنوز برای من جذابیتهای خودش را دارد.
آیا تأثیر صنعت نفت به طور جدی باعث ظهور نویسندگان صاحب سبک شده است؟ تبعاتی که صنعت نفت در جنوب ایران داشته به چه میزان در پرورش نویسندگان تأثیر داشته؟
صنعت نفت بهطور مستقیم بر نویسندگان مقیم خوزستان در شهرهای آبادان، ماهشهر، مسجدسلیمان، آغاجری تأثیر مستقیم گذاشته است. زندهیاد احمد محمود داستانی ماندگار در ادبیات ایران دارد بهنام «پسرک بومی» و خیلی از کارهای دیگرش را تحتتأثیر فضای آبادان و صنعت نفتی که بر آن حاکم بود، نوشته. من به جز جزیره داستانهای کوتاهی به نامهای، دیدار، بیابان، شوریدگی و چند داستان دیگر هم در این رابطه نوشتهام.
نویسندگان مهمی در مورد نفت و تأثیراتش نوشتهاند. به نظر شما کدام نویسنده توانسته بهنحو بهتری و از زاویۀ دید درستتری به این مسئله بپردازند؟ به نظرتان هنوز هم مسئلۀ نفت در زمان حاضر میتواند در روند تولید ادبیات هم در جنوب و هم دیگر نقاط ایران مؤثر باشد.
در این زمینه میتوان از احمد محمود، ناصر مؤذن، عدنان غریفی، نسیم خاکسار و دیگرانی نام برد. ناصر تقوایی هم بود که خیلی زود به سینما پرداخت. هنوز هم مسئلۀ صنعت نفت میتواند در تولید ادبیاتی خاص و بیشتر در خوزستان مؤثر باشد اما در دیگر نقاط ایران هم صنعت نفت میتواند در ادبیات منشأ اثر باشد یا نه را نمیدانم.
تم مورد توجه اکثر نویسندههایی که نام بردید و خود شما در جزیره ستمهایی در حق بومیان است که از صنعت نفت ناشی میشود. این ایده اصلا درست است؟ یعنی میشود داستانهای نفتی را در نسل شما داستانهایی دانست که به جدال بین افراد بیبهره با افراد بهرهمند میپردازند؟ سؤال دیگر این که در شرایط فعلی چه چیزی وضعیتهای برآمده از صنعت نفت را جذاب و دراماتیک کند؟
در اصل این فاصله طبقاتی موجود در مناطق نفتی است که در ادبیات جنوب اثرگذار است والا نویسندگان کینۀ خاصی از صنایع نفتی ندارند بلکه آن را مؤثر در پیشرفت شهر میدانند. همچنان که آبادان قبل از تأسیس پالایشگاه جزیرۀ مهجوری بوده با تعدادی نخل. بعد از فعالیت پالایشگاه است که آبادان در زمره شهرهای پررونق و صاحبنام قرار میگیرد. مسجد سلیمان هم همینطور. بنده و شاید بسیاری از نویسندگان جنوب وقتی شکاف ناهنجار طبقاتی را میدیدیم، آن را دستمایۀ نوشتن خود قرار میدادیم. نویسنده خودبهخود طبقۀ محروم را در مقابل طبقه مرفه میدید و به نقد آن میپرداخت. در آبادان سالهای بیستونه و سی تا قبل از انقلاب، بومیان زیادی در کپرهای حصیری بدون هیچ امکاناتی زندگی میکردند. در مناطقی مثلاً بوارده بهفاصلۀ کمی از این کپرها، خانههای مرفه کارمندان شرکت نفت آبادان قرار داشت، با امکانات و برگزاری گاردن پارتی. در قلب آبادان کنار باشگاه ایران، فقرای زیادی میپلکیدند یا در پشت دیوار همان باشگاه میخوابیدند و صدای موزیک و خندۀ زنها در شبهایی مثل شبهای برگزاری بازی تمبولا که از بلندگوی باشگاه پخش میشد به گوششان میرسید. نویسندگان اینها را به تصویر میکشیدند. قطعاً هنگام به تصویر کشیدن این مناظر، صنعت نفت بهعنوان یک طرف قضیه در نظرشان نبود بلکه این فاصلهٔ طبقاتی بود که میدیدند و وصف میکردند.
جنگنویسی با من مد شد
شما در مورد جنگ عراق و ایران هم داستان نوشتید؟
اولین داستان جنگ عراق و ایران بهنام «داوطلب» را در سال ۱۳۶۱ من نوشتم که بعد از آن جَنگنویسی مُد شد. الان هم رمان وقتی جنگ شروع شد در بازار است.
در جریان چاپ کتابم نبودم
چرا سالهای زیادی از محافل ادبی دور بودید؟ در صورتی که آدم گوشهگیر و منفعلی بهنظر نمیآیید.
با محافل ادبی آشنایی نداشتم. چون من در آبادان زندگی میکردم و محافل ادبی در تهران فعالیت میکردند. من تمام کارهایم را برای شاملو میفرستادم ایشان هم داستانهایم را در خوشه به چاپ میرساند. یک روز منزل یکی از دوستانم بودم که جناب زهرایی مدیر انتشارات نیل آنجا بودند. یک یادداشت به من دادند و گفتند برو انتشارات نیل کتابت رو بگیر! که بعد متوجه شدم کتاب بازی هر روز را چاپ کردهاند. خود جناب زهرایی تصمیم گرفته بودند که مجموعه داستانی به نام «بازی هر روز» چاپ کنند. که الان چاپ سوم آن در بازار است. ایشان با همان لهجه مشهدی به من گفتند؛ مو کارهای تونه دوست دارُم. من در جریان چاپ این کتاب نبودم. زهرایی خودش به فکر افتاده بود و داستانها را جمعآوری کرده و نوشته بود چاپ اول مجله خوشه. چاپ دوم انتشارات نیل.
چه حسی داشتید وقتی کتاب را چاپ کردند؟
خیلی خوشحال شدم. آقای زهرایی کتابهایی چون ژان کریستف، جان شیفته، دُن آرام و زمین نوآباد و… را منتشر کرده بودند. در آن زمان من با زهرایی رفت و آمد بیشتری پیدا کردم. اغلب به دفتر کارش میرفتم. آقای نجف دریابندری هم اغلب آنجا بودند. داشتند در مورد کتاب آشپزی صحبت میکردند که از چه حروفی استفاده کنند. این کتاب با اقبال بیسابقهای مواجه شد.
با احمد شاملو چطور آشنا شدید؟
من فقط داستانهای خودم را میفرستادم و ایشان در مجله خوشه که سردبیر آن بودند، چاپ میکردند. یکبار شاملو به آبادان برای شعرخوانی به سالن انکس آمدند و آنجا شعر خواندند. همانجا من رفتم خودم را معرفی کردم و از نزدیک با ایشان آشنا شدم. بهجز این یک مورد، رفت و آمدی نداشتیم و فقط به صورت مکاتبهای در ارتباط بودیم.
با ناصر تقوایی چطور آشنا شدید؟
از طریق مجله جُنگ هنر و ادبیات جنوب در سال ۵۷ یا ۵۸ بعد از انقلاب که مدیر مسئول آن بودم با ناصر تقوایی در ارتباط بودیم. من داستان و شعرها را جمعآوری میکردم و میفرستادم تهران برای آقای تقوایی و ایشان کارِ چاپ را دنبال میکردند. ایشان داستانی بهنام چاه را که نوشته بودند برایمان فرستادند که آنرا چاپ کردیم.
برای نوشتن وقت نداشتم
چرا مدت چند سال داستان یا رمان چاپ نکردید؟ سالهای طولانی بعد از انقلاب و جنگ از شما خبری نبود و کتابی چاپ نشد.
بعد از اینکه به تهران آمدم از لحاظ نوشتن کمکار شدم. یادداشتبرداری میکردم ولی فرصتی برای تکمیل و آمادهسازی آنها نبود. برای گذران زندگی شروع به کار در شرکتها کردم. بهقول شاملو غم نان اگر بگذارد. تخصص من مالی است. حسابدار هستم. هزینه در تهران زیاد است. ناچار در چند شرکت کار میکردم و وقتی برای نوشتن نمیماند.
چه چیزی باعـث شد آن سالها جذب افکار چپی و حزب توده بشوید؟
من در سنین نه ـ ده سالگی با برادر بزرگترم که تودهای بودند به متینگها میرفتم و در آن سالها همه تودهای بودند. شرکت نفت و اعتصابات بهطور روزمره جریان داشت. من هم سمپاتی به حزب توده پیدا کردم. شعارنویسی و دیوارنویسی میکردیم و مرگ بر شاه مینوشتیم. یک شب قرار شد برویم توی کوچههای حمام ژرمن که شعار بنویسیم من آنجا با یک تکه پارچه و چوب مرگ بر شاه نوشتم در حین نوشتن دیدم یک نفرکه لباس نیروی دریایی تنش بود، از ته خیابان به طرف من میدود که رنگ و برس را انداختم و فرار کردم.
چه سالی عضو کانون نویسندگان شدید؟
سال ۱۳۵۴ عضو کانون نویسندگان شدم و بعد که عدهای قصد تندروی و برپا کردن میتینگ داشتند، انشعاب کردیم. ما چهل نفر بودیم که از کانون بیرون آمدیم. کسانی که مخالف تندروی بودند. بعد عضو شورای نویسندگان و هنرمندان ایران شدیم که آقای بهآذین مدیرش بود من و ناصر موذن هم جزو چهل نفر بودیم. همان وقتها اعلامیه نوشتیم بر علیه صدام که از رادیو سراسری پخش شد. آقای آریانپور هم جزء چهل نفر بود.
چرا شما در داستانهایتان بیشتر از کارگران مینویسید؟ این در راستای عقاید و تبلیغ ایدئولوژی شماست یا در ناخودآگاه شما نقش بسته است؟
چیزی که در بیشتر داستانهای من وجود دارد پرداختن به قشر کارگر است. خانوادهام جزء این قشر بودند و مشکلات این قشر را از بچگی دیده و با آن بزرگ شدهام. مسأله سیاسی نبود و کلا اجتماعی است. این اتفاقی است که ناخواسته میافتد چون من به طبقه محروم توجه دارم، عمدی نیست. پدرم کارگر ساده شرکت نفت بود و زندگی سختی داشتیم برای همین بیشتر به این امور میپرداختم .
سبک داستانهای شما رئال است؟
اوایل گرایش زیادی به سورئالیسم داشتم بعد از خواندن کتاب ادبیات چیست از ماکسیم گورکی به رئالیسم روی آوردم. اکنون بیشتر سعی میکنم رئالیسم بنویسم.
چه توصیهای برای نویسندگان جوان دارید؟
من فکر میکنم اگر دوستان جوان بخواهند رمان یا داستان کوتاه بنویسند باید ده رمان بزرگ دنیا را که سامرست موام معرفی کرده بخوانند و خواندن ادبیات چیست گورکی را توصیه میکنم که خیلی به انسان درس میدهد. کلا توصیهام این است که زیاد مطالعه کنند. چون درست است که میگویند کتابها از کتابها بهوجود میآیند.
عکسها از حمیدرضا مهاجر
انتهای پیام